فرصتی نمانده پاهایم خسته است . باید رفت باید رها شد از حصار تنهایی و این جسارت
مرده ... نمی دانم چگونه...چراها در مقابل دیدگانم ریلی به امتداد تمام زندگی ساخته اند...
شبانه آرزوهایم را در ژرف ترین نقطه کابوس زده ام دفن می کنم .... و بابقچه خاکستری
خاطراتم راهی شهر رویایی خیال می شوم و از جاده های پر از ابهام و تردیدی که تو برایم
درست کردی می گذرم و چشم به راهی می بندم که هیچ امیدی به پایانش نیست.....
گام های لرزانم سکوت سردم را می شکند .... و من در برهوت تنهایی خویش به شمارش
گام هایم می پردازم . گام هایی که ارمغانی جز نرسیدن ندارند ......
رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک غم
در لابلای دامن شبرنگ زندگی
رفتم که در سیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم از کشمکش و جنگ زندگی
دیشب
ستاره ی خیال و آرزویم را
در عمق نگاه عاشق تو جست و جو کردم
و چه زیبا در افق چشم های تو می درخشید...
دلم می خواهد هر شب نگاهم کنی
تا من عاشقانه
دنیای ستاره های آرزوهایم را
در نگاه پاک و روشن تو جستجو کنم...
ای چشم بی غروب
نگاهم کن
که برق نگاهت
روشنی چشم بی فروغ من است
تا
اطلاع ثانوی نه حرف دارم نه حنجرهعشقم زندون می کنم پشت هزار تا پنجره نگاهمو پس می گیرم
جلوش یه دیوار می زنم جمله دوست دارمو کنجه دلم دار می زنم
تا اطلاع ثانوی عاشقی تعطیله
تا اطلاع ثانوی عشقتو بی خیال می شمگوشه ای تنها می شینم همدمه ماهو سال می شم
تا اطلاع ثانوینه من دیگه نه تو دیگه
تا
اطلاع ثانوی برو دیگه برو دیگهدلتو با من یکی کن چشماتو پاک کن از دروغ
بزار که که باورم بشه همون هستی که می خوام