نازک تر از نسیم...زلال تر از باران...

به نام تک میکانیک قلب های تصادفی

نازک تر از نسیم...زلال تر از باران...

به نام تک میکانیک قلب های تصادفی

ای کاش

1
2
3
شوک
.
شوک
...
فردا که رفتم دانشگاه بهش میگم ، میگم که دوستت دارم
نمی دونم چرا احساس خفگی می کنم
کاش این کار رو نمی کردم ، کاش زنده بمونم ... فردا بهش بگم ...
کاش قبل از پریدن تصمیم می گرفتم
اینجا کجاست
1
2
3
شوک  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ //////////
- فایده نداره ، تسلیت می گم  به خونواده اش اطلاع بدید

پ.ن :  اینجا شب است ؟ یک شب نوئل . در قلعه کوچک من همه سپاهیان بی سلاح خفته اند .
اینجا روز است ... ولی مثل اینکه کسی ما رو نمی بینه //  آهای...........

**********************************************

افسانه دخترک
 
سرش را بالا می آورد تا خود را ببیند ، آری او یک بیوه جوان است که چند روز قبل از ازدواجش ، شوهرش را از دست داده .
او یک دختر شکست خوردست که هیچ راهی برای ادامه زندگی ندارد .
سرش را بالا می آورد ولی  او خود را در آینه نمی بیند ، چهره فرشته زیبایست که به او سلام می کند واز او می خواهد یک آرزو کند .
دخترک شگفت زده به این فکر می کرد که مرگ وجود دارد و شوهرش روزی می مرد ، پس آرزو کرد به ماه ها گذشته برگردد روزی که پسرک به خواستگاری او آمد ،
سرش را بالا می آورد و می بیند که در یک میهمانی مهم نشسته و پسرک هم برایش لبخند می زند ، ولی او اعتنایی به پسرک نکرد و در آخر جواب رد به پسرک داد .
پسرک غمگین از آنجا رفت ، ولی طولی نکشید که با دختری دیگر ازدواج کرد و سالها از موضوع گذشت و حالا اوچندین فرزند دارد .
آری پسرک نمرد .
سرش را بالا می آورد ، او در گوشه ای نشسته و به بازی روزگار می خندد ، و به این فکر میکند که چه دختربدبختی ست و بعد از مدتی از غصه مرد .
...
حالا چند ساعتی هست که پسرک در کنار همسر و فرزندانش خوابیده ، فرشته به خواب او می آید و داستان را برای او می گوید ، پسرک در خواب از فرشته می خواهد که دیگر از این خواب ، بیدار نشود ، جانش را بگیرد و به دخترک بدهد تا به زندگی ادامه دهد ، و فرشته آرزوی او را برآورده می کند .
سرش را بالا می آورد و خود را در لباس عروس می بیند که دارد با پسری دیگر ازدواج می کند ، بی آنکه فکر کند که روزی مرده بود .
**********************************************
نامه

                               " نامه ای از یک دوست "

شاگردی از استادش پرسید:" عشق چست؟"
استاد در جواب گفت:"به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور. اما در
هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی!"
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: "چه آوردی؟"
و شاگرد با حسرت جواب داد: "هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر
میدیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم ."
استاد گفت: "عشق یعنی همین!"
شاگرد پرسید: "پس ازدواج چیست؟"
استاد به سخن آمد که:" به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور. اما به یاد
داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی!"
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت. استاد پرسید که شاگرد را چه
شد و او در جواب گفت: "به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم،
انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم."
استاد باز گفت: "ازدواج هم یعنی همین!!"

**********************************************

موش های درون ذهن

شاید این بار هم مثل روزهایی که موش فراموشی به انبار ذهنتان زده ، چیزی از دست داده اید .
چیزی که میتواند دندان گیر این موش شود چه ارزشی دارد ؟
این موشها رفتگران ذهن ما هستند ، وجودشان به قدری لازم است که اگر حتی برای چند ساعت نباشند
 تعفن همه جا را میگیرد ، ذهن می شود زیر زمین شلوغ و بد بویی که هر لحظه جای نور و هوا در آن تنگ تر می شود .
فراموشی قدیمی ترین خدمتکاری است که در خانه ذهن به کار مشغول است ، حتی پیش از ورود دانایی .
فراموشی مهربان ، وفادار ترین خدمتکاری است که یک ذهن می تواند به خود ببیند که حتی منت مزد هم ندارد .
ولی در این انبار قدیمی عشق می تواند غذای لذیذی برای این موشها باشد ؟
ولی آیا به همبن راحتی عشق به عدم ختم می شود ؟
...
پس چگونه امروز هنگامی که یک نور بیکار چشم های ما را در هم می پیچاند ، تو از کنارم عبور کردی
و سکوت را به لبهایم هدیه کردی ، و این درست زمانی بود که دیگر هیچ چیزی برای خوردن
موشها وجود نداشت جز همان عشق قدیمی ، و موشی فریاد برآورد که این عشق چه تلخ است .

و این لحظه عکسی شد و در ذهنم ثبت شد ولی آیا این عکس میتواند با وجود این موشها در امان بماند
آری .
"سرنوشت را باید از سر نوشت"

**********************************************

  " نامه ای در خواب "

چند سالی میشه که  میشناسم  ازاین دانشجوهای مثبت که سرش تو کار خودشه
و زندگیش میگذشت با ساختن تکه کلماتی بود که خودش درست میکرد
بعد از ظهرها نفربر خودشو بر می داره میره میشینه روی یه نیمکت و ساعتها با ذهن آشفته
عابران سکوت خودشو میشکنه
( نفربر یعنی تسبیح )
رفتم پیشش گفتم چه خبر :
گفت : یا رب مپسند لوتیان خار شوند .
گفتم :  باز چی شده ؟
صدای هواپیمایی که از بالای سرمون عبور می کرد  ریخت در حجم کوچه
گفت : این صدای قلب منه .
....
یه مقدار کاغذ تو دستش بود داد به من و گفت بخون ، خودم نوشتم
کلمات واضح بود ولی هر کاری میکنم یادم نمیاد چی نوشته بود .
فقط می دونم از خوندنشون به شگفت اومده بودم ، بعد دادم خودش
گفتم : خودت بخون .
بلند گفت :

              شب بود ، و آخرین جنایت من ،
                             سکوتی بود که در آن فریاد زدم :

                وای بر " من "

سکوتی همه جا رو گرفت و وقتی چشمام رو باز کردم حس کردم در سیاهی شب غرق شدم
چراق رو روشن کردم  عقربه ساعت خوشحال ، ساعت 4:23 رو نشون میداد

بعد رو یه کاغذ نوشتم ، شب بود ،و آخرین .....
                                                        وای بر "
من"

**********************************************

 

 

 

واسم عشق تو بسه...

 

کمون اَبرو ، سبزه رو ، خوش بر و رو

خوش زبون ، بی ادعا ، با آبرو

 

خدا انگار که خودش بی مشغله

بینی شو تراشیده با حوصله

قلم و گرفته دست

چشاشو کشیده مست

 

شِکرِ خنده هاشو خرما و شیرمال نداره

برفِ دندوناشو دیزین و کََُلََک چال  نداره

 

تو دلم هوس ، ایشالا بپوسه

ولی اُون تو آینه

وقتی لباشو می بینه

خودشم دلش می خواد پاشه لباشو ببوسه!!

 

شبا وقتی یهو از خواب می پره

یهو رنگ از روی مهتاب می پره

نور چشماش همه جا رو می گیره

بیچاره آب میشه مهتاب ، میمیره

 

اینقَدَر لطیفه پوستش که نگو

پیش اُون سیب و هلو

میشه خار و گَزَنه

غنچه باس جلو بره  بوق بزنه

 

رنگ پوستش به مَثَل

آبتنی کردن خورشید توی یک کاسه عسل

مثِ شاه بیتِ غزل

 

قد وبالاش مثِ سَروِ سَهی ِ باغ ِ اِرَم

چی بگم از قد وبالاش... چی بگم

بهتره چیزی نگم ... کم میآرم

 

اگه مردی یه روزی  از گرد راه پیدا بشه

همه جا رو بگیره ، شاهنشاه دنیا بشه

پشتِ دروازۀ قلبش می شینه ، آه می کشه

واسه یک بارم شده طعمِ شکستو می چشه

 

حسوداش هزار هزار

می کنن داد و هوار

 

این یکی چش نداره ببینتش

اُون یکی دس می بره بچینتش

این یکی رودررو دوست و پشتِ سر  دشمنشه

اُون یکی تشنۀ خون ِ طرح ِ رو پیرهنشه

 

این میگه اُون یکیا گوش می کنن

اُون میگه  این یکیا نوش می کنن

یه کلاغ چل تا کلاغش می کنن

با دروغ محفلو داغش می کنن .

 

 

عسل جون ! هر کی می خواد هر چی بگه بذار بگه

دهن سگ نجسه ، دریا که طوریش نمیشه

     

الهی تا قیامت جونت سلامت بمونه

اُون که فرهادت میشه  قدر ِ شیرینت بدونه

 

آتیش ِ سرخ لبات با خنده هات گُر بگیره

دشمنت کور بشه  ماتم بگیره  زود بمیره

 

نبینم اشگاتو روی گونه هات

نبینم بار غمو رو شونه هات

 

تو خیابون دلت  وقتی که غم  جار می زنه

خودشو شادی  تو زندون دلم  دار می زنه

 

تو بخندی انگاری من خندیدم

تو برنجی انگاری من رنجیدم

 

تو با هر کی که می خوای برو  بمون

خدا یارت باشه   یارت مهربون

 

منم از دور به چشات زُل می زنم

تو خیالم به موهات گل می زنم

 

واسم عشق تو بسه

باقیموندش هوسه

 

قصۀ ما سراُومد

اُونی که می خوام نیومد...

 

منو ببخش عزیز من اگه می گم باهام نمون

دستای خالیمو ببین آخر قصه رو بخون

 ترانه ای رو که برات گفته بودم فروختمش

با پول اون نخ خریدم  زخم دلم رو بستمش

همسفر شعر و جنون عاشق ترین عالمم

تو عشقتو ازمن بگیر من واسه تو خیلی کمم

بین من و تو فاصله است  یک در سرد آهنی

من که کلیدی ندارم   تو واسه چی در می زنی

این در سرد لعنتی  شاید که نخواد وا بشه

قلبتو بردار و برو قطار داره سوت می کشه

همسفر شعر و جنون عاشق ترین عالمم

تو عشقتو از من بگیر من واسه تو خیلی کمم

من واسه تو خیلی کمم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد